♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!


گاهی می نشینم و از سر درد چند خطی می نویسم ...مینویسم و مینویسم... بعد مچاله اش میکنم دوباره مینویسم ...کاغذ بعدی و همینطور ... کوهی از کاغذ تل انبار میشود و من هنوز نتوانسته ام چیزی بنویسم که حرف دلم باشد ... لباس میپوشم و بیرون می روم... هوای سرد زمستان ...و آخر شب ...فقط بخاطر اینکه خاطره هایت تمام شده ... راه می روم و به رویاهایت پک میزنم و غرق در افکار روزهای گذشته ... من از خودم بیزارم .. بیزار ... بیزار ... دوست ندارم اینقدر مهربان باشم ... میخواهم طغیان کنم...مانند دریا...اما من جوی آبی بیش نیستم... و تازه زندگی من شروع میشود ...با یک حس سیل آسا...و من هجوم میبرم...به سینه سر کش خودم...و قلبم را ویران میکنم...همه چیز را نابود میکنم...و خودم از دور به حال خودم در خلوت شب میگریم...و همچنان به خاطراتت پک میزنم...کی تمام میشود این احساس لعنتی...رهایم کن...رهایم کن...مرا از پای در آوردی...


 

 

نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:10 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا